مبين مبين ، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

اولین آرزو

یا علیم... می خواستم آرزو داشته باشی... چیزی آرزویت باشد و من بتوانم برآورده کنم...منتظر بودم...شنیده بودم بچه های این دوره، آرزو ندارند...بس که همه چیز برایشان محیاست... قبل تر از عیدِ نوروز بود...خانه ی عمه منیره...دیدیَ ش و آرزویت شد... مــــــــدام می خواستی...آنقدر که مامانی زهرا برایت از شاه عبدالعظیم مختصرش را خرید... هرجا می دیدی...دستم را می کشیدی و میبردی و نشانم میدادی...ولی میدانستی هنوز وقتش نیست! اصرارت کوتاه بود ولی مداومت داشت... آنقدر که از دایی شهاب هم امانت گرفتی وسایلش را... می خواستی و این انتظار برای من هدف بود... تمــــــــــــامِ مدتی که کلاسِ مادر و کودک میرفتیم ، مسیرِ رفت و برگشت می دیدیش...
25 آذر 1393

سفیدسیاه سفیدک...

یا حق... یه روزِ جمعه باشه و من مشغول! تو و بابایی یه فرصتِ عالی پیدا میکنید برای بیرون رفتن...یک بیرون رفتنِ پدر و پسری... قبل از رفتن ازم میپرسی که : چیزی نمیخوای برات بخرم مامان؟ موقع کفش پوشیدن میگی: دلم برات تنگ میشه مواظب باش. از پله ها که داری میری پایین میگی: صب کن کارت دارم یه چیزی بهت نگفتم! میای بالا و تو گوشم مِن و مِن میکنی و بعدش میبوسی و میگی: دوست دارم. و میری! گردشِ دو نفره تون خیلی طول کشید! زنگ زدم به بابایی که بیاااااید دلم گرفت تنها... بابایی عکسِ تو رو فرستاد که خــــــــــــواب بودی... اومدید امـــــــــــــا.... با یه پاکت آجیل و یه قفس! با بابایی رفته بودید آجیل فروشی و به انتخابِ شما آقا...
22 آذر 1393

یک متر!

سبحان المبین... _کنارِ دیوار وایسا...صاف...پشتِ پات رو بچسبون به دیوار..آهان همینجوری خوبه...سرت رو صاف بگیر....روبرو رو نگاه کن. _ قدم چند بود مامان؟ _یه متری شدی! تو کی اینقدر بزرگ شدی مبین؟ وقتی زمینی شدی پنجاه سانتی بودی...حالا دقیقا دو برابر شدی... و من بی تابِ این گذرِ بی ملاحظه ی زمان...آخر دلِ مادرانه ام حساب و کتاب ندارد، دلتنگ است و مشتاق! هر ماه مترِ سبز رنگِ عهد بوقم را در می آوردم و چنان با دقت قدت را متر می کردم که گویی منتظرِ یک عدد شگفت انگیز بودم...شاید هر ماه یک سانت یا حتی نیم سانت اضافه می شد و دل من سانتی مترهاااااا شاد!  گاه تقلبی لطیف صورت می گرفت و عدد را با خوشحالی به بیشترش رُند می کردم! ...
18 آذر 1393

صحنه...

یا عالم... آنقــــــــدر تئاتر رفتن را دوست داری که اشتیاقت مرا هم به وجد می آورد... وعده ی *خاله سوسکه* را به تو داده بودم...همان شب که رفتیم شهربازیِ یاس! برگه ی تخفیفش هم دستت بود و مدام می پرسیدی کی میریم؟؟ ماموریت رفتنِ دو روزه ی بابایی دلیلی شد تا بریم تئاتر...به آنجا که رسیدیم متوجه شدیم *خاله سوسکه* دی ماه به روی صحنه می رود و اینطور بود که رفتیم *سفرِ شگفت انگیز*... یک تئاترِ دو نفره ی مادر و پسری... هنوز برگه ی تخفیفِ *خاله سوسکه* دستت هست و منتظری... مبین این تئاتر رفتن...این چشم در چشمِ بازیگر شدن...این فهمِ سکوت...این دقت...این بازتاب...این تکرار...همان چیزهایی ست که می خواستم..... و این خواستنِ خود جوش...
17 آذر 1393

هدیه...

یا معین... روشنایِ جانِ مادر... این روزا که حرفامو با جونِ دلت گوش میدی و با اون چشمایِ فهمیده ت نگاهم میکنی و آخرش یه اوهوم بهم تحویل میدی...حرف زدن باهات یه چیزِ دیگه س!!! لذت بخشه! بهت گفتم: عزیز جونم هرکی بهت هر هدیه ای داد حتی اگه دوسش نداشتی باید تشکر کنی و لبخند بزنی...شاید اون هدیه رو از قبل هم داشته باشی ولی بازم باید تشکر کنی و چیزی نگی...چون هدیه همیشه خوبه...اون کسی که بهت هدیه میده یعنی دوستت داره. گــــــــــــــذشـــــــت..... تا اینکه؛ مشغول بودم...هم فکرم هم جسمم....صدایِ فلوت زدنت می آمد...یه صدایِ ناموزون!  آدم وقتی فکرش مشغول باشه، چکه ی آب هم براش می شه صدایِ بلند! صدایِ فلوت زدنت قطع نمیشد.....
16 آذر 1393

آزمایش...

یا حافظ... عزیزِ دلِ مادر... چکاپ سه سالگیت مونده بود...و تاریخش تا آخرِ آبان ماه بود...آخرین روزِ آبان راهی شدیم....آماده ت کرده بودم بهت گفتم: میخوایم بریم آزمایشگاه، تا ببینیم خونِ تو چه رنگیه؟! با یه آمپول بزرگ ازت خون میگیرن ببینیم ....خیلی هیجان زده بودی...کل راه رو هزار بار سوال کردی و من جواب دادم.... رسیدیم و فضایِ شلوغش استرس بهت وارد کرد...بهت گفتم: الان اسمت رو صدا میزنن....میگن کودک مبین! همین حرف باعث شد تا انتظار برات هیجان انگیز بشه...اسمت رو تو دو مرحله خوندن و تو اینقدر ذوق کردی فدات بشم. اول آزمایش ادرار رو دادیم که خیلی خندیدیم..... موقعِ آزِ خون که شد...متوجه شدم خیلیییی ترسیدی ولی حفظ ظاهر میکنی و بیش...
16 آذر 1393
1